دلم می خواد بیشتر سکوت کنم تا حرف بزنم

بیشتر فکر کنم تا بنویسم

الان که می نویسم

بازم مثه همیشه حالم اصلا خوب نیست

البته اینبار بدتر از دفعه های قبل

به ...... قول دادم

پس باید بنویسم

نباید سکوت کرد

باید گفت

تا باور کرد

سکوت برای من

به معنای درد نا امیدی نخواستن و خیلی چیزای دیگه بود

ولی هم اکنون گرفتار سکوتم

من گرفتار سنگینی سکوتی هستم که گویا قبل از هر فریادی لازم است

بغض حنجرمو چنگ می زنه

حالم با دیروز فرق می کنه

بدتر شدم

حد اقل تا دیروز می تونستم حرفامو به دلم بزنم

دلم مونس تنهاییم بود

اما خوب شد که رفت

با اینکه دوستش داشتم خیلی اذیتم می کرد

خدا کنه ...... رو اذیت نکنه

دیگه اشکم آرومم نمی کنه

آره

ساکتم اما تو قلبم هیاهوی عجیبیه

تا حالا اینطوری نبودم

ته ته دلم یه ترس و اضطراب خاصی دارم

می ترسم از زندگی کردن

از زنده بودن

از نگاه کردن

از حرف زدن

از نوشتن

از سکوت

از فکر کردن

از خواستن

از درک کردن

از بودن

از نبودن

از گوش کردن

از گریه کردن

از تو آینه نگاه کردن

از دیدن اطرافیام

از همه چی

حتی از تو رو دوست داشتن

از به تو رسیدن

می ترسم

می ترسم لیاقت با تو بودن رو نداشته باشم

فکر می کنم عشقم برات کمه

دلم برات کمه

تو برای من همیشه همه چی بودی

تو فرشته ای ومن ...

خیلی باشم یه آدمم

تنها چیزی که برام مونده جونیه که خدا بهم داده

روحی که خدا به من بخشیده

اینا هم ارزونیه تو

همش مال تو

گر چه می دونم بازم کمه

اما باور کن دیگه چیزی ندارم

همه ی داراییم همینا بودن

ازت یه چیزی می خوام

من یه جایی گیر کردم

تو یه دنیایی که هیچ چیز باهات حرف نمی زنه

حتی اگه منم باهاشون حرف بزنم اونا فقط نگام می کنن

وااااااای

ای کاش چشماشونم مثه قلباشون کور بود

ای کاش همین نگاهم خدا ازشون گرفته بود

که چه دردناک نگاهیست

خشم

نفرت

اشک

خون

برق

ظلمت

و...

همه چی تو نگاهشون میشه پیدا کرد

جز ذره ای عشق

ذره ای دوست داشتن

ذره ای معرفت

ذره ای زندگی

من چی دارم می گم؟

بگو

تو بگو

من دیگه نمی تونم چیزی بگم

شاید فکر کنن من دیوونه شدم

دیوونه هارو می گم

اونایی که فکر می کنند خیلی عاقلن

اونایی که همیشه من رو از دوست داشن وعشق ورزیدن منع می کردن

اونایی که الان مهر سکوت به لباشون زدن

اونایی که وقتی باید سکوت می کردن پر از فریاد بودن

وحالا ...

گرفتار سکوتی ابدی شدن که تنها چاره ی رهایی از اون اینه که دوست داشته باشن

اما چه جوری ؟

آخه اونا یه عمر با نفرت زندگی کردن

اونا دوست داشتن رو یاد نگرفتن

اونا همونایی بودن که من رو هم تشویق می کردن مثه خودشون باشم

اما حالا...

نگاهاشون بهم می گه

میگه چقدر ازم متنفرن

هر موقع نگام می کنن انگار دیگه نفس کشیدن برام غیر ممکن میشه

اونا حتی نگاهشون هم آدم رو به نابودی دعوت میکنه

من باید چه کار کنم

نجاتم بده

تنها وقتایی که با تو هستم می تونم راحت نفس بکشم

راحت بودن رو تجربه کنم

می دونم خسته شدی

خودمم خسته شدم

اما تنها چیزی که ازت می خوام

اینه که :

منو با اینا تنها نذار

چون یه وقت می رسه که پشیمون می شی

اون روز دیگه من نیستم تا دلداریت بدم

تنهام نذار.

به نام آنکه دوست داشتن را بهانه ای کرد برای ماندن

زندگی را دوست دارم
                               نه در قفس
عشق را دوست دارم
                               نه در هوس
تو را دوست دارم
                               تا آخرین نفس



  
در زندگی آنچه زود از دست می رود خود زندگیست . از این روزها فقط خاطراتی باقی می ماند، خاطراتی که در سرنوشتمان فقط گاهگاهی تصویر تاریک و روشن  این دوران را نمایان میکند و هر زمان که می گذرد برگی از صفحه خاطرات کنده و به پیمانه عمر اندکی افزوده می شود ...